نوشته های امینا
اون شب خونمون مهمون داشتیم. یکی از دوستای مامانم با بچه ها و شوهرشون بودن. منم با پسرشون که اسمش مهدی هست مشغول بازی بودم.داشتم روی میله بارفیکس قدرتمو آزمایش می کردم .که دخترشون فاطمه اومد زیر پاهام وایساد. منم خسته شدم می خواستم بپرم پایین، هرچی بهش گفتم برو کنار! نرفت.منم پریدم کمی جلوتر که لیز خوردم و با دستم خودمو نگه داشتم که چشمتون روز بد نبینه . دست راستم یه دردی گرفت که نگو. زدم زیر گریه .بابام تا دید گفت: دستش شکسته و سریع با مامان منو رسوندن بیمارستان و الانم دستم تو گچه . .............یاسر و بچه ها همه روگچ دستم یادگاری نوشتن.باید یه مدتی این سنگینی رو ازگردنم آویزون کنم.
نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت
3:52 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |